99سال

  • ۰
  • ۰
رمان روزهای سپید و سیاه جاوا،اندروید،pdf،ایفون
 
 
 
رمان روزهای سپید و سیاه

رمان روزهای سپید و سیاه جاوا،اندروید،pdf،ایفون

اخرین پنجره ها را بستم و روی مبل استیل بنفش رنگ نشستم .سیمین آباژور شیشه ای پایه بلند را در جای مشخص شده  گذاشت و گفت :آخیش بلاخره این پروژه هم تموم شد. سیمین از بچه های دانشگاه بود که بعد از دانشگاه ارتباط بین ما کاملا  قطع شده بود تا اینکه با کمک آرام برای آزمون استخدام به این شرکت آمدم و بعد از استخدام شدن با سیمین همکار شدم ,من  و سیمین در بخش طراحی دکور اسیون داخلی شرکت کار میکنیم میتوان گفت الان پنج ماهی هست که با سیمین روی پروژه  های مشترک کار میکنم.
نگاهی به سیمین انداختم و گفتم:خسته نباشی عزیزم, خدا را شکر همه چیز خیلی عالی پیش رفت .
سیمین در حالی که لباسش را مرتب میکرد گفت :بچه های تیم اجرایی رفتند ,تو نمیخای بری نگاهش کردم وگفتم : من باید چند تا عکس دیگه بگیرم و بعد کارم تموم میشه
سیمین دستش رو به سمت من دراز کرد وگفت : پس من دیگه برم ماه رخ جونم ,فکرکنم کیارمین تا حالا کلی مادر شوهرم را اذیت کرده باشه ,با من دیگه کاری نداری؟
دست سیمین را فشردم و گفتم به سلامت عزیزم از طرف من پسر نازت را ببوس و مراقب خودت باش بعد از رفتن سیمین من مشغول عکس گرفتن از قسمت های باقی مانده ی پروژه شدم.
***
بعد از یک روز سخت کاری خسته تر از همیشه به خانه آمدم و مامان پروین و مهدیس را در حال تماشای تلویزیون دیدم.

لبخندی زدم و سلام کردم .
مامان از روی مبل بلند شد و گفت سلام دختر گلم ,خسته نباشی , زود لباست را عوض کن تا شام رو بکشم و به سمت آ شپز

خانه رفت.
آهسته به سمت مهدیس رفتم و با کف دست ضربه ی محکمی توی سرش کوبیدم و گفتم :دوباره سلامت را قورت دادی؟
مهدیس در حالی که سرش را میمالید گفت : دوباره تو زدی توی سر من !
خندیدم و گفتم :من خواهر بزرگترت هستم من بزنم بهتر از اینه که غریبه ها بزنند این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم .
بعد از پوشیدن لباس راحت و شستن دستها به آشپز خانه رفتم .
بابا روی صندلی پشت میز غذا خوری نشسته بود و مهدیس در حال گذاشتن ظرف سالاد روی میز بود ,مامان هم در حال  کشیدن ته دیگ سیب زمینی داخل دیس بود
به سمت بابا رفتم و سلام کردم .
بابا لبخندی زد و گفت :به به دختر خوبم .خسته نباشی دخترم
روی یکی از صندلی ها نشستم و گفتم ممنونم.
بابا در حالی که در روی برنج داخل بشقابش خورشت میریخت گفت :کار چطور پیش میره؟ یک ته دیگ سیب زمینی برداشتم و گفتم : امروز خیلی خسته شدیم ولی خدا را شکر آخرین پروژه ای که در دستمون بود را  فردا به مدیر بخش طراحی تحویل میدیم .
در حال خوردن شام بودیم که پچ پچ کردن های مامان و بابا شروع شد,اونها همیشه عادت به پچ ,پچ کردن داشتند و این

موضوع برای من و مهدیس خیلی تازگی نداشت.
بعداز خوردن شام ,مهدیس زودتر از همه میز را ترک کرد.

دانلود رمان | رمان عاشقانه | رمان جدید | رمان خارجی | دانلود رمان عاشقانه | دانلود رمان جدید
 
 
  • ۹۵/۰۱/۲۳
  • ali akbari

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی