99سال

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
دانلود رمان طبقه زیرین جاوا،اندروید،pdf،ایفون
 
 
دانلود رمان طبقه زیرین جاوا،اندروید،pdf،ایفون

دانلود رمان طبقه زیرین جاوا،اندروید،pdf،ایفون

 

طبقه ی زیرین نام رمانی فانتزی است که داستانش در قرن نوزدهم در لندن اتفاق می افتد.رمان طبقه ی زیرین نگاهی فانتزی  به دنیای مردگان دارد.مردگانی که هنوز چشم شان به دنیاست و میخواهند به دنیای زندگان باز گردند.اما چگونه؟چارلی  کوئین شخصیت اصلی داستان شیمیدان ماهری است که در میان مردگان زندگی میکند و در پی کشف محلول اسرار آمیز ” بازگشت” است تا با استفاده از آن محلول تمامی مردگان به دنیای پیشینشان یعنی دنیای زندگان بازگردند. .رمان فانتزی  طبقه ی زیرین سرگذشت انسان های حریص و جاه طلب است.

لندن اوایل سال ۱۸۳۲ میلادی

روز سردی بود و برف سنگینی می بارید. مردم همگی سعی در آن داشتند که کار خود را به سرعت انجام دهند و به منزل  برسند. در میان همهمه ی مردم پسرک روس ژنده پوشی به نام ولادیمیر در گوشه ای خزیده بود تا بتواند خود را از سرما حفظ  نماید و از هرکس که از کنارش می گذشت یک سوال یکسان می پرسید: «آقا؟ میتوانید به من جایی دهید تا امشب را به صبح  برسانم؟» و از همه یک جواب مشترک می شنید: «خیر جایی ندارم     برخی از اشراف عصبی با عصایشان او را کنار می زدند و برخی دیگر دل را به حال پسرک می سوزاندند لکن به هر  دلیل کمک نمی رساندند     ولادیمیر ناکام از کمک های دیگران در گوشه ای دیگر کنار یک دودکش نشست و دستانش را بهم مالید بلکه گرمش شود. از  پدر و مادرش چیزی به یاد نداشت فقط می دانست در دو سالگی یک زن ناشناس او را از روسیه به لندن آورده و او را در
کوچه پس کوچه های این شهر رها کرده است و یک مرد زورگوی گدا به نام جان او را پیدا کرده است و او را به چند پوند به  یک زن انگلیسی فروخت. هنگامی که ولادیمیر ده ساله شد آن زن به دلیل بیماری که سال ها او را با خود درگیر کرده بود جان  سپرد و باری دیگر ولادیمیر تنها ماند اما با این تفاوت که یک خانه کوچک در اختیار داشت که آن را هم جان تصاحب کرد و  ولادیمیر را از خانه بیرون انداخت و ولادیمیر که اکنون دوازده ساله بود برای همیشه در لندن آواره شد    ولادیمیر دستانش را تند تند بهم می مالید و آرزو می کرد این زمستان سوزناک به زودی تمام شود. به زمین خیره شده  بود. سخت احساس گرسنگی می کرد که ناگهان یک سیب قرمز رنگ در برف های وسط خیابان افتاد. پسرک به سیب قرمز رنگ  خیره ماند و گمان می کرد خداوند برای او یک سیب از آسمان پرتاب کرده است. زیر لب تشکر کرد. از جایش برخاست و به  طرف سیب قدم برداشت که ناگهان صدایی از پشت سرش شنید
-: به اون سیب دست نزن
ولادیمیر کنار سیب نشست؛ آن را در دستانش گرفت و به عقب برگشت. پسری هم سن و سال خودش مقابلش ایستاده بود و  لبخند مرموزی میزد. ولادیمیر از ظاهر شیک آن پسر حدس میزد که از اشراف باشد.

 
 
دانلود رمان | رمان عاشقانه | رمان جدید | رمان خارجی | دانلود رمان عاشقانه | دانلود رمان جدید
  • ali akbari
  • ۰
  • ۰
رمان زنانه مردانه بودن با فرمت جاوا،اندروید،pdf،ایفون
 
 
رمان زنانه مردانه بودن

رمان زنانه مردانه بودن با فرمت جاوا،اندروید،pdf،ایفون

خلاصه :
مسیر زندگی سودا طی یک تصادف عوض می شه …
تغییر مسیری که خیلی نرم و آروم اتفاق می افته …
اونقدر آروم که اون بی حواس مسیر زیادی رو طی می کنه وقتی به خودش میاد که دیگه راه برگشتی وجود نداره …

مسیر جدیدی که حالا نمی دونه بیراهست !
یا مسیر اصلی یه که سرنوشت از اول برای اون در نظر گرفته و فقط برای مدتی از اون منحرف شده بود …

مسیر جدیدی که باعث ورود ۳ فرد جدید به زندگیش میشه …
۳ نفری که هر کدوم زندگیشو به نحوی تغییر می دن …
۳ نفری که گذر زمان باعث میشه ، سودا به پشتوانه و امید دیگری ، مقابل ۲ تاشون قرار بگیره …

***********

پک عمیقی به سیگار محصور شده بین انگشتانم زدم و بعد از مکثی دلنشین دودش را از تاروپود ریه ام به بیرون فرستادم …
همراه نفسی عمیق ، هوای آلوده وسرشار از سرب اطرافم را به ریه کشیدم و پوزخندی از این نفس مثلا عمیق انرژی زای مضر، روی لبم نقش بست …

نگاهم به بدنه ی باریک و کشیده ی سیگاره بین انگشت های باریک و کشیده ام افتاد … لابه لای انگشتانم به رقص دراوردمش و زل زدم به سرخی سر سیگار …
آتشی که می سوخت و پیش می رفت و حتی بدون کمک دم های عمیق من هم قصد جان سیگار را کرده بود و می خواست تا ته تهش را به خاکستر تبدیل کند …

لبخند تلخی روی لبم نشست از یادآوری آتشی که مثل سرخی سرسیگار نرم نرم زندگی مرا خاکستر کرد …
تلخ خندیدم به خودم که ندانسته ، اولین پک عمیق شروع کننده به سیگار زندگیم را زدم …

 
دانلود رمان | رمان عاشقانه | رمان جدید | رمان خارجی | دانلود رمان عاشقانه | دانلود رمان جدید
  • ali akbari
  • ۰
  • ۰
دانلود رمان قربانی یک بازی جاوا،اندروید،pdf،ایفون
 
 
دانلود رمان قربانی یک بازی

دانلود رمان قربانی یک بازی جاوا،اندروید،pdf،ایفون

نگاهی به دور و برش انداخت ، همه جا پر از درخت بود ، در آن شرایط حتی قادر نبود نوع درخت ها را از هم تشخیص دهد فقط میدید آنقدر بلند هستند که جلوی ورود نور خورشید به محوطه را گرفته اند.
باز هم باید می دوید نمی دانست به کجا ! مقصدی وجود نداشت ، فقط می دوید باید می دوید کم کم احساس ضعف می کرد ، پاهایش ذوق ذوق می کرد و چشمانش می سوخت وهمه جا را از پشت پرده اشک تار می دید ، قلبش دیوانه وار به قفسه سینه می کوبید طوری که به راحتی صدایش را می شنید .
کم کم احساس کرد پاهایش از شدت ترس و اضطراب فلج شده اند ، دو زانو روی زمین افتاد ، به اطرف نگاه کرد در کنار هر تنه درختی سایه شخصی را می دید ، همه جا پر از سایه های سیاه شده بود گویی هر لحظه سایه ها به او نزدیک تر می شدند نزدیک و نزدیک تر …

فصل اول
با صدای زنگ مبایل چشمهایش را باز کرد و در تاریکی کورمال کورمال به دنبالش گشت ، بالاخره بعد از چند ثانیه موفق به قطع کردن صدا شد. قبل از اینکه دوباره به خواب برود در رختخواب خود نشست و سپس از تخت پایین آمد از جلوی آینه رد شد و نگاهی به موهای مشکی رنگ مواجش که به شکل آشفته ای در هم پیچیده بود انداخت . می توانست صدای مادرش را از طبقه پایین بشنودکه در حال صدا زدن او بود . همیشه همین کار را میکرد تا اگر ستاره خواب مانده بود بیدار شود.
وارد آشپزخانه شد و روبه مادرش سلام کرد . راحله ضمن دادن جواب سلام دخترش نگاهی به او کرد وگفت : سلام خانم خوش خواب ! عزیزم قبل از پایین اومدن یه برس به موهات می کشیدی ما سر صبحی قبض روح نشیم !
ستاره نگاه ناباوری به مادرش انداخت و گفت : إ … مامان …
راحله در حال خندیدن بود که سیروس وارد آشپزخانه شد و رو به همسرش گفت: چیکار به دختر گل بابا داری ؟ دخترم هر جوری که باشه خوشگله !

دانلود رمان | رمان عاشقانه | رمان جدید | رمان خارجی | دانلود رمان عاشقانه | دانلود رمان جدید
 
  • ali akbari
  • ۰
  • ۰
رمان روزهای سپید و سیاه جاوا،اندروید،pdf،ایفون
 
 
 
رمان روزهای سپید و سیاه

رمان روزهای سپید و سیاه جاوا،اندروید،pdf،ایفون

اخرین پنجره ها را بستم و روی مبل استیل بنفش رنگ نشستم .سیمین آباژور شیشه ای پایه بلند را در جای مشخص شده  گذاشت و گفت :آخیش بلاخره این پروژه هم تموم شد. سیمین از بچه های دانشگاه بود که بعد از دانشگاه ارتباط بین ما کاملا  قطع شده بود تا اینکه با کمک آرام برای آزمون استخدام به این شرکت آمدم و بعد از استخدام شدن با سیمین همکار شدم ,من  و سیمین در بخش طراحی دکور اسیون داخلی شرکت کار میکنیم میتوان گفت الان پنج ماهی هست که با سیمین روی پروژه  های مشترک کار میکنم.
نگاهی به سیمین انداختم و گفتم:خسته نباشی عزیزم, خدا را شکر همه چیز خیلی عالی پیش رفت .
سیمین در حالی که لباسش را مرتب میکرد گفت :بچه های تیم اجرایی رفتند ,تو نمیخای بری نگاهش کردم وگفتم : من باید چند تا عکس دیگه بگیرم و بعد کارم تموم میشه
سیمین دستش رو به سمت من دراز کرد وگفت : پس من دیگه برم ماه رخ جونم ,فکرکنم کیارمین تا حالا کلی مادر شوهرم را اذیت کرده باشه ,با من دیگه کاری نداری؟
دست سیمین را فشردم و گفتم به سلامت عزیزم از طرف من پسر نازت را ببوس و مراقب خودت باش بعد از رفتن سیمین من مشغول عکس گرفتن از قسمت های باقی مانده ی پروژه شدم.
***
بعد از یک روز سخت کاری خسته تر از همیشه به خانه آمدم و مامان پروین و مهدیس را در حال تماشای تلویزیون دیدم.

لبخندی زدم و سلام کردم .
مامان از روی مبل بلند شد و گفت سلام دختر گلم ,خسته نباشی , زود لباست را عوض کن تا شام رو بکشم و به سمت آ شپز

خانه رفت.
آهسته به سمت مهدیس رفتم و با کف دست ضربه ی محکمی توی سرش کوبیدم و گفتم :دوباره سلامت را قورت دادی؟
مهدیس در حالی که سرش را میمالید گفت : دوباره تو زدی توی سر من !
خندیدم و گفتم :من خواهر بزرگترت هستم من بزنم بهتر از اینه که غریبه ها بزنند این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم .
بعد از پوشیدن لباس راحت و شستن دستها به آشپز خانه رفتم .
بابا روی صندلی پشت میز غذا خوری نشسته بود و مهدیس در حال گذاشتن ظرف سالاد روی میز بود ,مامان هم در حال  کشیدن ته دیگ سیب زمینی داخل دیس بود
به سمت بابا رفتم و سلام کردم .
بابا لبخندی زد و گفت :به به دختر خوبم .خسته نباشی دخترم
روی یکی از صندلی ها نشستم و گفتم ممنونم.
بابا در حالی که در روی برنج داخل بشقابش خورشت میریخت گفت :کار چطور پیش میره؟ یک ته دیگ سیب زمینی برداشتم و گفتم : امروز خیلی خسته شدیم ولی خدا را شکر آخرین پروژه ای که در دستمون بود را  فردا به مدیر بخش طراحی تحویل میدیم .
در حال خوردن شام بودیم که پچ پچ کردن های مامان و بابا شروع شد,اونها همیشه عادت به پچ ,پچ کردن داشتند و این

موضوع برای من و مهدیس خیلی تازگی نداشت.
بعداز خوردن شام ,مهدیس زودتر از همه میز را ترک کرد.

دانلود رمان | رمان عاشقانه | رمان جدید | رمان خارجی | دانلود رمان عاشقانه | دانلود رمان جدید
 
 
  • ali akbari
  • ۰
  • ۰
دانلود رمان ایرانی عاشقانه نفرین بر عشق
 
رمان ایرانی عاشقانه نفرین بر عشق

رمان ایرانی عاشقانه نفرین بر عشق

توی ماشین منتظر جون سو نشسته بودم که با دو تا بستنی که هر دو در یکی از دستاش بود، در رو باز کرد و نشست. یکی از بستنی ها رو جلوی من گرفت و تکون داد، ولی همین که خواستم بستنی رو بگیرم اون رو عقب کشید و یه مقدارش رو خورد. گفتم:
– اذیت نکن دیگه، بستنی رو بده که خفه شدم از گرما.
خنده ای کرد و بستنی رو داد به من. انگشتم رو زدم تو بستنی و زدم به صورتش.
– اینجوریه؟ منم دیگه قهرم!
– خیلی خب، تو چقدر لوسی.
– خانوم رو باش، زده بستنی ای کرده ما رو، طلبکارم هست. گرچه تو همیشه طلبکاری!
هردو خندیدیم. آخ که چقدر دوستش داشتم.
بعد از خوردن بستنی با هم به پارک رفتیم. توی سکوت قدم می زدیم و به خاطراتی که توی این یه سال داشتیم فکر می کردیم که جونسو یه دفعه برگشت و گفت:
– شیدا، من و تو یه سال هست که با هم دوستیم. توی این یه سال خیلی با هم خاطره داریم، من تو رو خیلی دوست دارم، تو باعث می شی
که من خوشحال باشم، تو همه ی زندگی منی، تو دنیای منی، نمی خوام بیشتر از این صبر کنم، می خوام فقط مال من باشی، فقط من!

دانلود رمان | رمان | رمان عاشقانه | دانلود رمان ایرانی | دانلود رمان خارجی | دانلود رمان برای موبایل | دانلود رمان عاشقانه | دانلود رمان آندروید | رمان ایرانی | roman | roman irani | download roman

دانلود برای کامپیوتر با فرمت پی دی اف
  • ali akbari